پدرم از پدرش و او هم از پدرخدا بیامرزش و او هم از پدر خدابیامرز قبلی خود، الی آخر، برو تا چند نسل قبل، شنیده بود که در گذشته این شیرسنگی هم دُم داشت و هم دو تا گوش. پدرحبیب هم تعریف میکرد که او هم از پدر پدر پدرش شنیده که قبلاً شیرسنگی هم دم داشته و هم دو تا گوش.
از طرف دیگر هر دو پدر ما، یعنی پدر من و حبیب، تعریف میکردند که اجداد اجدادشان، به یاد داشتهاند که قبلاً آن شیرسنگی دارای دو پا و دو دست سالم بوده. اما یک بار که یک پیرمرد از کنار شیرسنگی رد میشده، متوجه میشود که بیچاره شیرسنگی علاوه بر دم، مچ دستش را همراه با پنجه و پنجه یک پای دیگر خود را هم از دست داده!
و باز پدران پدر بچههای دیگر در آبادی نقل میکردند که نمیدانند چه بر سر این شیرسنگی بیچاره آمده، اما میگفتند با این حال شیرسنگی برای خودش هنوز هم واقعاً شیری است. او شبها راه میافتد و از حاشیه آبادی و بعد از حاشیه آن مقبره قدیمی میگذرد و وارد نیزار میشود و بعد از مدتی برمیگردد و باز روی سنگ میایستد، درست مثل یک شیرسنگی.
پدر پدر پدربزرگ حبیب، خودش با دو تا گوشهای خود از قدیمیها شنیده بود که یک شب مهتاب، شیرسنگی سلانهسلانه از آن سنگ پت و پهنی که روی آن ایستاده بود پایین آمده و راهی نیزار پشت قبرستان شده است. در همان موقع دو گراز عظیمالجثه که از دیدن شیرسنگی از تعجب خشکشان میشود، ناگهان بر سر راه او ظاهر میشوند و شیرسنگی به رگ غیرتش برمیخورد و با چنان غرشی به دو گراز یورش میبرد که بیا و ببین.
گرازها بهموقع جاخالی میدهند و شیرسنگی با وزن چند تُنی خود به صخرهای میخورد و چند جای بدنش میشکند و به صورت یک شیرسنگی مستعمل درمیآید! اما از آن جایی که بالاخره شیری گفتهاند، الکی که نبوده! دمدمههای صبح وقتی شغالها شیونکنان به نیزار برمیگردند، شیر از جا بلند میشود و لنگلنگان خود را به روی سنگ میرساند، فیگوری میگیرد و به حالت قبلی خود میایستد، درست مثل یک شیر سنگی!
همة اهل آبادیهای دو طرف نیزار، یعنی هم آبادی ما و هم آبادی جانوران پشت نیزار ترسی همراه با احترام نسبت به شیرسنگی داشتند. روباهها که در مکر و حیله حرف نداشتند، از دور به شیرسنگی سلام میکردند و بعد از مدتی مجیزگویی و تعریف و تمجید، تعظیمکنان از کنارش رد میشدند. شغالها که کارشان شیون کردن بود، وقتی دسته جمعی به شیرسنگی میرسیدند، چند لحظهای دندان به جگر میگرفتند و ساکت میشدند.
از طرف دیگر یکی از اجداد پدران من هم نقل میکرده که ... (شما فکر نکنید که آن جد بزرگوار من یک آدم صاف و ساده و همین طوری بوده! نه! او احتمالاً یکی از نوههای بهرامگور بوده که جد بزرگوارش دائم کمان و یک عالمه تیر به پشت خود داشته و گور و گراز را در دشت به هم میدوخته و خودش یکتنه میتوانسته یک شیر واقعی را فیتیله پیچ کند.) بله، او نقل میکرده که در زمان زندگی جدش نیزار کنار آبادی ما پر از شیر واقعی بوده و آنها هم در شبهای مهتابی میآمدند روی آن تخته سنگ ایستاده و فیگور میگرفتند.
احتمالاً در یکی از این شبها آن جد بزرگوار ما بهرام گور از آنجا رد میشده و شیر ناگهان متوجه ورود ایشان شد و از ترس خود را به صورت شیرسنگی درآورد تا شکارچی را گول بزند، اما وقتی میخواسته دوباره بشود یک شیر واقعی، نشده که نشده و همین طور سنگی به جا مانده!
***
من و دوستم حبیب روی آن سکوی سنگی کنار تنها چایخانه آبادی نشسته بودیم که آنها آمدند. یک نفر، دو نفر، سه نفر و چندین نفر بودند سوار بر دو ماشین بزرگ. آنها کلاههای حصیری لبهدار بزرگی بر سر داشتند و از گرما عرق میریختند و مثل نیزار خیس بودند. من و حبیب جلو آنها ایستاده بودیم. پیرمردهای آبادی تا حالا به قدری آدمهای عجیب و غریب غریبه دیده بودند که آنها برایشان زیاد تماشایی نبودند. یکی از آنها که قدی بلندتر داشت و به تنها تیرچراغ برق آبادی ما شبیه بود، با تعجب به ما دو نفر نگاه کرد و از من پرسید: «اسمت چیه؟»
گفتم: «حمید.» بعد به دوستم نگاهی کرد و گفت: «و تو؟»
دوستم گفت: «حبیب!»
- خب حمید و حبیب یا حبیب و حمید! چه اسمهای قشنگی! تابستان است و تعطیل شدهاید حتماً؟!
ما هر دو با سرهایمان جواب دادیم. یعنی «بله!» بعد اضافه کرد: «خوب، از این بهتر نمیشود. ببینید مردان کوچک! ما برای مرمت شیرسنگی آمده ایم. شما میدانید که آن شیرسنگی کجاست؟»
حبیب گفت: «شب یا روز؟»
کمکم همة افراد هر دو ماشین نیمدایرهای دور ما زدند. مرد تیرچراغ برقی گفت: «مگر شب و روز برای شیرسنگی فرقی دارد؟»
من گفتم: «معلوم است، روزها شیرسنگی توی آفتاب روی آن سنگ پت و پهن ایستاده و شبها میرود توی نیزار!»
آنها به یکدیگر نگاه کردند و یکیشان گفت: «که این طور! پس آن شیرسنگی باید الان که ساعت ده صبح است از نیزار برگشته و سر جایش ایستاده باشد. خب حالا کجاست؟»ما، یعنی من و حبیب هر دو با دستمان جای شیرسنگی را نشان دادیم.
***
آنها در حاشیه آبادی ما و نیزار و کمی دورتر از شیرسنگی چادر زدند. پیرمردهای آبادی میگفتند شیرسنگی از دیدن غریبهها هیچ وقت راضی نبوده و حتماً زهر چشمی از آنها میگیرد.
فردای آن روز تازهواردان کنار شیرسنگی مشغول کار شدند. متر، خطکش، قلم، کاغذ، دوربین و چه و چه... از دمدمههای صبح به شدت عرق میریختند و هنوهنکنان از این طرف شیرسنگی به آن طرف میرفتند و همه جای آن را اندازه میگرفتند. من و حبیب هم در کنار آنها این طرف و آن طرف میرفتیم و به دنبال چیزهایی که میخواستند میدویدیم. «توی آبادی گچ دارید؟... سنگتراش چی؟ ... چند تا کارگر خبر کنید... از فروشگاه این چیزها را بگویید بیاورند.» و چه و چه.
روز دوم بود و درست موقع خوردن صبحانه که یکی از آنها از طرف نیزار برگشت و با تعجب گفت که ردپاهایی در نیزار دیده که نه رد پای سگ است و نه روباه، نه شغال و نه گرگ. ناگهان برنامه خوردن صبحانه به هم ریخت و همگی به طرف نیزار روانه شدند. به دقت جای پاها را اندازه میگرفتند. یکی از آنها پرسید: «خب، بچهها این جای پای چیه؟»
ما هر دو گفتیم: «خب معلوم است، جای پای شیرسنگی!» باز هم به هم نگاه کردند. حتی آن کسی که به دقت جای پا را اندازه میگرفت هم برگشت و ما را نگاه کرد. حبیب گفت: «شیرسنگی بعضی شبها راه میافتد میرود نیزار!»
ـ برای چی؟!
ـ این تپهها و کوهها و این نیزار پر از شغال، روباه، گراز و گرگ است. شیرسنگی شبها اینجا پرسه میزند که جانورها به آبادی نزدیک نشوند!
ـ جالب است! یک شیرسنگی چند تُنی شب راه میافتد و اطراف نیزار نگهبانی میدهد که شغالها به آبادی شما نیایند! مگر زرخرید شماست؟!
آنها توی رد پاها دوغ آب گچ ریختند و بعد از این که گچ سفت شد آن را برداشتند و با خود به کنار شیرسنگی آوردند. اندازة آن پنجهها درست اندازة پنجه شیرسنگی بود. بقیة روز کار را تعطیل کردند و همه به آبادی برگشتیم. حتی به من و حبیب هم اجازه ندادند در چادر بمانیم و گفتند: «این جای پای یک شیر عظیمالجثه واقعی است. ما باید با مردم آبادی صحبت کنیم. خطرناک است که شما هم در اینجا بمانید.» آنها فقط به عموی حبیب اجازه دادند که در کنار چادر بماند، ولی عموی حبیب گفت داخل چادر گرم است و او میرود و در سایه شیرسنگی مینشیند، چون امنتر از آن جا، جایی نیست!
***
تمام بعدازظهر را تا مدتی از شب تازه واردان با پیرمردهای آبادی حرف میزدند و از آنها میپرسیدند که آیا توی این چند ساله در نیزار شیری ندیدهاند؟ پیرمردها میگفتند: «چند دفعه بگوییم؟ ما همین یک شیرسنگی را بیشتر نداریم. آن هم کاری به کار ما ندارد. شیر دستوپاشکسته بیچارهای است که بعضی شبها یک گشتی هم در نیزار میزند. بعد مثل یک بچة آدم میرود و روی آن سنگ سر جایش میایستد. بیچاره تازه دم هم ندارد.»
***
نصفههای شب بود. من و حبیب کنار عموی حبیب خوابیده بودیم و بقیه بعضی در چادر و بعضی کنار آتش خوابیده یا چرت میزدند. ناگهان همه با صدای غرشی عجیب از خواب پریدیم. از دور شیرسنگی را میدیدیم که نعره میکشید و کوشش میکرد پاهایش را از سنگ بکند. همه به طرف شیرسنگی دویدیم. شغالها شیونکنان فرار میکردند و روباهها در حالی که سر را تا کمر به حالت تعظیم خم کرده بودند، عقب عقب از شیرسنگی دور میشدند. ذرات ریز سنگ به هر طرف پرتاب میشد و شیر که بالاخره خود را از سنگ کنده بود، در حالی که نعرههای آرامی میکشید و به چپ و راست لنگر برمیداشت، به طرف نیزار به راه افتاد.
همه با فاصله و با ترسی همراه با احترام شیرسنگی را دنبال میکردند. شیر به نیزار وارد شد و خود را به برکه کوچک وسط نیزار رساند و بعد با زحمت زیاد چند بار دور برکه را گشت. عموی حبیب گفت اجدادشان نقل میکردند که شیرسنگی در برکة وسط نیزار به دنبال چیزی میگردد. دور چهارم بود که شیرسلانه سلانه از میان راهی که وسط نیها باز کرده بود به طرف سکوی سنگی برگشت. بعد به دقت جای پای خود را در محل قبلی قرار داد و سر را بالا گرفت. غرشی کرد و بعد ساکت شد. همه تا دمدمههای صبح با فاصله چند متر دور شیرسنگی نشستیم و نزدیک طلوع خورشید عموی حبیب به شیر نزدیک شد و چند بار کف دستش را به کمر شیر زد و گفت: «سنگِ سنگ است! درست مثل یک شیر سنگی !»
***
همان روز کاوش در برکه نیزار را شروع کردند و سه روز بعد دم سنگی شیر را پیدا کردند و روز پنجم قسمتهای دیگر شیرسنگی را. مرمت شیر هم دو روز طول کشید. در تمام این شبها، شیرسنگی نیمه شب با نعرهای خود را از سنگ میکند و به نیزار میرفت و طبق معمول برمیگشت؛ درحالی که همة مردم آبادی او را همراهی میکردند.
بالاخره تمام قسمتهای شیر تکمیل شد. بعد از آن اهل آبادی ده شب را در کنار شیرسنگی به روز رساندند، اما شیر از جای خود حرکت نکرد، درست مثل یک سنگ! شب آخر تقریباً همة آبادی با فاصله دور شیرسنگی حلقه زده بودند. آنها برای این که خوابشان نبرد هر چه خوردنی داشتند هم با خود آورده بودند. اما وقتی شب از نیمه هم گذشت کمکم همه خوابشان برد و هوا گرگ و میش بود که بیدار شدند. عموی حبیب به کنار شیرسنگی رفت، کف دستش را چند بار به کمر او زد و گفت: «سنگِ سنگ است! دیگر شبها راه نمیافتد!»
فردای آن روز مسافران آن دو ماشین هم از آبادی ما رفتند و ما ماندیم و آبادی این طرف و آن طرف نیزار و یک شیرسنگی واقعی و درست و حسابی.